هم سلولی...
جلوی اینه موهای زیبایش را شانه زد صورت را آراست... لباس عروس اتو کرد.. می دانی دیگر وقتش شده بود...او هم وارد این مثلا دلداگی شود چه ذوقی ...بدنش با زبانش هماهنگ نبود زنگ زده شد...بله داده شد.... کار به روی تخت...لب..اغوش ..و خونی که ..بوی زندگی بود برایش جاری ...و افکارش در زندگی ساری کار تمام شده بود داماد ..داماد نبود..او باکره بود..اما داماد انگار شوقی از خون نداشت اری...بارها دیده بود....تبریکش نگفت بلند شد...رفت... چه قدرتی از خود نشان داد...فکر میکرد ابادیه ..ویران را نجات داده قاضی ... داماد...حرف..اخرم.....تمامش کن...مهرش را میدهم و اینگونه برای هزارمین بار قاضی کوبید بر میزش ..که تمام
نظرات شما عزیزان:
ممنون رفیق............